زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

ولنتاین & تولد سه تا عزیزم

سلااام. چطورین دوستان؟  فکر میکنم بعد از دو هفته اومدم با یه پست طولانی. آره بازم کلی حرف دارم.  اما سعی میکنم خلاصه تعریف کنم.  اول از همه بریم سراغ چهار تا اتفاق شیرین که به خاطر اونا پست گذاشتم.  به وقت پنجشنبه 23 بهمن:  تولد خاله زهرای عزیزم بود.  جمعه 24 بهمن:  تولد دوست صمیمیم زهرا بود که خیلی خانومه.  خیلی جالبه. خالم زهرا و دوستم زهرا هردو بهمن ماهی هستن و تولدشون توی دو روز پشت سر هم بود.  یکشنبه 26 بهمن:  اون روز عصر خسته از کلاسام نشسته بودم که یه دفعه خاله رویا و خاله لیلا اومدن و این شکلات های هیجان انگیز رو بهم دادن و گفتن: ولنتاین...
30 بهمن 1399

یه پست پر و پیمون

سلام دوستای خوبم. حالتون چطوره؟ منم خدا رو شکر خوبم.  اومدم با یه پست طولانی. پیشاپیش معذرت، اگه زیاد شده.  اولا که امروز ولنتاین بود. بر همگی مبارکا.  از شنبه 11 بهمن تا دیروز یکشنبه 19 بهمن لپتاپم خراب شده بود. یعنی شنبه یهویی خود به خود رفت برای آپدیت شدن و هنگ کرد و مجبور شدم ویندوزش رو کلا عوض کنم. منم که بدجووور به لپتاپم عادت دارم، به طوری که این 8 روزی که دستم نبود برام مثل 8 سال گذشت. والا بوخودا.  مجبور بودم تموم کارامو با گوشیم بکنم. اینجا هم با گوشیم میومدم. اما چون گوشیم کلا گویاست تایپ کردن باهاش فوق العاده سخته و واسه خودش قلق داره. خخخ. تنها امکان خوب گوشیم اینه که تموم ...
20 بهمن 1399

دستان دعا کننده

این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد. در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفناک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بچه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد. یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به ج...
8 بهمن 1399

باز آمدم

سلام دوستان. امیدوارم حالتون خوب باشه. میدونم تقریبا از هفته دوم دی ماه فعالیت چندانی نداشتم. البته وقتم نداشتما. اما حوصله هم نداشتم. دقیقا شب وفات حضرت زهرا مامانم حالش بد شده بود و مریض بود. یادتونه که همون روز توی پست قبل بهتون گفتم التماس دعا؟ واسه همین موضوع بود. بمیرم واسه مامانم. اون روز خیلی داغون بودم. خدا هیچکسو با سلامتیش امتحان نکنه. البته حالا خوبه خدا رو شکر. توی این مدت کلی اتفاق افتاد که البته خیلیاش یادم رفته. چون درگیری ذهنیم یه مقدار زیاده این روزا. اما مهم ترین اتفاق 23 دی ماه، س...
1 بهمن 1399
1